«ای غایب از نظر به خدا می سپارمت
مولا جان! عمریست که با امید آمدنت زندگی می کنیم و در خانه ی قلبمان درختی کاشته ایم با نام انتظار که هر روز با آب دیده آبیاریش می کنیم و هر غروب جمعه کوچه های دلمان را با اشک شستشو می دهیم و آن گاه بر گذرگاه آرزو چشم به سرخی شفق می دوزیم و وقتی که غروب رخت بر می بندد و پرده شب، آسمان را می پوشاند دیده های منتظرمان نیامدنت را گریه می کنند و دلهایمان درد فراقت را در کمیل یا ندبه ای دیگر ترجمه کرده تا کمی آرام گیرند.
دیریست شب بوهای وجودمان بهانه ات را می گیرند و ما در تمنّای قطره ای از دریای نگاهت درب خانه ی توسّل را می کوبیم تا شاید بیایی و وجود عطشان را سیراب سازی. دیر زمانیست در آرزوی تمنّای وصالت سر برآستان غربت می ساییم تا شاید تو ای غریبِ غریب نواز، مهمان تنهایی هایمان شوی.
و اینک ای عاشقان وصال زیبای گل نرگس!
بیایید در این وادی سردرگردانی و انتظار در این لحظاتی که اگر چه مولایمان ظاهر نیست امّا حاضر است و چشم به اعمالمان دوخته است قدمی برای ظهور سبزش برداریم و با گام برداشتن برای یک کار خیر، لحظات را به لحظه ی زیبای ظهور پیوند بزنیم. آری مطمئناً اگر دست افتاده ای را بگیریم و راه را نشانش دهیم و آنگاه این شاخه گل زیبا را در هاله ای نورانی از صلوات به محضرش بفرستیم ما نیز گامی کوچک برای ظهورش برداشته ایم؛
«تا چه قبول افتد و چه در نظر آید!»
لیست کل یادداشت های این وبلاگ